دخترک شیرین زبان
عزیز دلم خیلی وقت بود که برات چیزی ننوشته بودم....حسابی شیطون شدی و مجال نشستن پشت کامپیوتر رو به من نمیدی....
تابستون هم تمام شد خدا رو شکر یه تابستون دیگشو هم دیدیم....امسال به جز چند بار تهرانی که رفتیم جای دیگه قسمت نشد بریم....خیلی دوست داشتم شمال بریم ولی وقتی همه تصمیم به رفتن گرفتن شبش شما مریض شدی و ما جا موندیم از رفتن!!!!
چندین بار پیکنیک رفتیم که حسابی بهت خوش گذشت....جونم برات بگه عزیزم بسیار کم خواب شدی!!طی روز که فقط ظهرا 1 ساعت اگه خیلی لطف کنی 2 ساعت می خوابی البته چند روزی هست غروبا 40 دقیقه ای به زور هم شده می خوابونمت چون ساعت 9 نشده غرغرت شروع میشه....اگه خونه باشیم لالا کنان به طرف اتاق خواب میری و پستونک و ملاحفه ای که همیشه موقع خواب بغلت هست رو میگیری و دراز می کشی....البته این شروع ماجراست!!هی از تخت میری پایین هی مییای بالا!!!!... میری تو هال یه چرخی میزنی باز میای...یعنی برای خوابیدنت منو شهید می کنی ازبس شیطنت داری....بعضی وقتا 40 دقیقه رو پام هستی تا اخرشم به زور می خوابی ولی بگم که از خستگی هم داری شهید میشی ولی کیه که فضولی نکنه!!!!
از غذا خوردنت بگم که بسیار کم خور هستی ...تخم مرغ رو دیگه ابپز نمی خوری یا نیمرو یا مخلوط با چیز دیگه می خوری....شبای که کامل شام بخوری کمتر بیدار میشی...البته از قبل خیلی کمتر بیدار میشی ولی هنوز نتونستم شیر شبت رو حذف کنم...شایدم خیلی زود باشه ....
باز هوا داره سرد میشه و استرس های من شروع....
راستی الان 12 تا دندون داری....4تای جلو بالا و پایین ....2تا کرسی بالا و 2تا کرسی پایین....واسه در اومدن دنونای کرسیت شبا خیلی اذیت شدی و درد داشتی ولی خدا رو شکر در اومد....بعضی از شبا هم اگه حوصله داشته باشی برات مسواک میزنم و تو هم به عشق فوضولی در دستشویی همراهی میکنی من رو...البته از خمیر دندون اصلا خوشت نمییاد!!
از شیرین زبونیهات بگم که روز به روز برای همه عزیز تر میشی.....
بهت میگم بریم پارک چی کار کنیم....می گی تاب تاب ...بدو بدو
بابا جواد بهت میگه عشق من کیه؟...می گی من......میگه تو دختر کی هستی می گی بابا.....(باید بگم علاقه بسیار به بابا جواد داری همین طور بابا به شما)
میگیم دایی امیررضا رفته دانشگاه چی کار کنه؟...می گی دَس=درس ...مَخش= مشق
میگم دستات چی شده....شَرب=چرب
میگم تو اتاقت چی کار کنی؟....میگی بیزی=بازی
میگم آوا اسمت چیه ؟....میگی آبا=آوا
بهت میگم بابا احمد برات چی بخره؟...میگی ساَت= ساعت....میگم ساعت چنده؟..می گی :دو....ساعت چند می خوابی؟...میگی :10...این شد که بابا احمد برات ساعت خرید و شما کلیییییی ذوق کردی...
میگم چاییت رو با چی می خوری؟...میگی :دَند=قند
قبل از رفتن به جایی بهت میگم دختر خوبی باشی باش مامان جون ....تو هم میگی باش
از تابستون روزی یک کیم می خوری...به خونه مامان جونی که میرسی شروع می کنی به کیم کیم زدن....
بهت میگم آوا اینقدر آب نخور بسه....تا چند بار هی با خودت تکرار میکنی بِییز=بریز....بس
تا چشمت به پوشکت میافته میگی عَبض=عوض
بهت میگم آوا عروسکت کجاست؟...میگی ایناش....
برای عروسکات هم اسم گذاشتیم و اونا رو با همون اسمای خودشون میشناسی.... یه عروسک داری اسمش ندا هست میگی بهش اِدا....یکی طلا هست میگی طَنا...اسم یه خرست تِدی هست بهش میگی اِدی...اسم یکی پُو....خلاصه دنیایی داری برای خودت...
اعضای بدنت رو هم کامل میشناسی و اشاره میکنی بهشون...
از رنگا هم فقط آبی رو بلدی و میگی....البته یه سی دی داری که رنگا رو به انگلیسی میگه و رنگ سبزشو یاد گرفتی و می گیی گیین....
به بلال هم علاقه زیادی داری و بهش می گی بَمَن...
7 مهر تولد همایون دعوت شدی و این اولین باری بود که به طور رسمی تولد دعوت شدی....کارتشو وقتی دیدی عکس کیک داشت و کلی ذوق کردی و تَنود تَنود و کیک کیک کردی...
از اعضای خونواده هم....دایی عمه عمو رو میگی....به مامان بابایی میگی مامان مَیی=مامان ملیحه...به بابابزرگا بابایی ...به مامان من هم به علت علاقه زیاد بَ میگی همون چیزی که منو صدا میکنی...
علاقه زیاد به چیزای شیرین داری....شیرینی میگی و بسیار لذت میبری از خوردنش...
.......
دخترک شیرین من ...ماهک من...تموم زندگی من خیلی دوست داشتنی شدی و هروز شیرینتر از دیروز....
سلامتی تو همه ارزوی منه....
پی نوشت:یه مدتیه انگیزم برا نوشتن کم شده...چرا؟...یکی از بهترین دوستام که انگیزه من برای درست کردن وبلاگت بود دیگه نمینویسه....میدونم اینجا رو می خونی سعیده عزیزم بسیار دلتنگت هستم....دلم برای نوشتهات تنگه....برای خوندن شیطنت پسرات....برای عکسای نازشون....ببنویس برامون بنویس که تنها راه نزدیکیمون خوندن همین خاطره ها هست ....
بی ربط نوشت:1 هفته ای طول کشید تا این پست کامل بشه!...عجیب مادر فعالی هستم من!