آوای ریزه میزه
سلام دردونه مامان ناز خانوم من
دخترک ریزه میزه من داریم به یک سالگیت نزدیک میشیم ....باورم نمیشه دخترک کوچولوی من بزرگ شده....
جونم برات بگه از اتفاقاتی که این مدت افتاد....7 خرداد به همراه مامان عطی و مامان عزیز و بابا ابی راهی تهران شدیم ....مامان جونی با دایی مجید و مامان عزیز 9 خرداد به سفر کربلا رفتن ....ما هم قرار شد بمونیم تهران تا بابا جواد شنبه که امتحان دانشگاه ازاد داشت بیاد دنبالمون....توی این 4 روزی در کنار خاله راحله و علی و النا حسابی بهمون خوش گذشت.....شما هم از این که یه جای جدید هستی با کلی اسباب بازی رنگ و وارنگ دورو برت هست حسابی کیف می کردی ....یه شب با خاله جون رفتیم رستوران....شما بسییییییییییییییییییی شیطنت نمودی....فقط دوست داشتی از بغل بیای پایین و چهار دست وپا بری......
بابا جواد که اومد تهران بعد از امتحانش شما رو برای چک بردیم پیش دکتر ...همه چیز خدا رو شکر نرمال بود.....هرچند که وزنت خیلی زیاد نیست ولی دکتر گفت به خاطر شیطنت و فعالیت زیادی شماست.....
شب مهمونی دعوت بودیم وقرار شد فردا صبح زود حرکت کنیم ....نصف شب متوجه شدم تب داری اونم خیلی زیاد ...سریع استامینوفن دادم....خیلی با این قطره مشکل داری هروقت خوردی بالا اواردی....خلاصه تا صبح پاشورت کردم ....صبح مونده بودیم حرکت کنیم یا نه...می ترسیدیم توی راه اتفاقی یبافته ولی بلاخره راه افتادیم.....توی راه کمی تب داشتی خودمم اصلا حالم خوب نبود....شاهرود که رسیدیم شما رو پیش عمه گذاشتم و خودم که به شدت تب کرده بودم رفتم دکتر.... مریض شدم حسابیییییی....بعدشم شما رو دکتر بردیم ....شب خیلی بدی بود....من فردا کمی بهتر شدم ولی شما تا 3 شب به شدت تب داشتی...از یه طرف یه شب که حالت خیلی بد بود لثه ات به طرز خیلی بدی ورم کرد مثل اینکه دندونت ابثه کنه!!!!!خیلی درد داشتی خیلی.....خیلی شبه بدی بود.....صبحشم تعطیل بود ولی همسایه خونه مامانی دکتر اطفال بود و ازشون خواستیم اومد خونه....مافکر می کردیم این ورم شاید به خاطر دندون در اوردن باشه ولی ایشون گفت یه ضربه به اروارت خورده و اینو بوجود اورده وباید خودش خوب بشه...تبت هم ویروسی هست ...و اگه تا 4 روز قطع نشه باید ازمایش بدی.....همون روز وقتی بهت استامینوفن میدادم قاشق یه لثه شما خورد و اون ورم ترکید و خون اومد....کلی اذیت شدی ولی دیگه ورمش خوابید ....خدا رو شکر تبت هم قطع شد.....خلاصه یه تهران رفتیم و کلی عذاب کشیدیم.....تازه فردای اون روز یه دفعه صورتت ریخت بیرون که فکر کردیم سرخک گرفتی که وقتی دکتر دیدت گفت بعد از تب ویروسی 3 روز بدن میریزه بیرون و خودش خوب میشه.....خلاصه که کلی اذیت شدی مامان جون....فدای تو بشم من که وقتی تب داشتی اون لبای کوچولوت چنان قرمز میشد و اون چشمای نازت چنان کوچولو میشد که با دیدنشون اشک من در میومد.....این مدت رو خونه مامان بابا جون بودیم و عمه و مامان ملیحه خیلی به ما کمک کردن....یه روز بعد از خوب شدن شما مامان جونی از کربلا اومد و کلی مهمون داشتن فردای اون روز بابا جواد مریض شد و ظاهرا این مریضی دست از سر ما بر نمیداشت......
جونم برات بگه مادرجون که بعد از 15 روز برگشتیم خونه خودمون....خدا رو شکر مریضی ازمون دور شد ولی شما حسابی وزن کم کردی و احتیاج به رسیدگی زیاد داری...هرچند هنوز کمی بی اشتها هستی....بعد از 15 روز اومدیم خونه ولی فردای اون روز دست من به شدت سوخت وقتی داشتم کنسرو گوشتت رو باز می کردم روی دستم ریخت و منو رونه بیمارستان کرد....ظاهرا چشم و نظر دور خونه ما گشت میزنه!!!!....اما خداروشکر به خیر گذشت و امیدوارم با گذشت زمان اثرش بره!!!!
خوب از اخبارهای بد بگذریم....عزیز دلم دخملک ناز من شما تو تاریخ 11 خرداد یه دندون جلوی بالا و 16 خرداد (وسط اون مریضی بد)یه دندون کنار دندون بالا در اوردی ...پس در حال حاضر 5 تا دندون داری مبارک باشه دخملی ناز من....فعلا از راه رفتن خبری نیست فقط چند ثانیه میاستی ولی همون چهار دست و پا همه جا رو زیرو رو میکنی....از پله بالا میری ولی پایین بلد نیستی بیای...به کلماتت اضافه نشده ولی حروف پ و گ رو میگی....وقتی کبوتر می بینی میگی پَ=پر
وقتی دست من سوخته بود همش به دستم نگاه می کردی می گفتی دَ=دست....بعد بهت میگیم مامان چی کار کرد ادای گریه کردن رو در می اوردی....
به وسایلت حساسی ودوست نداری کسی بهشون دست بزنه....با دیدن نی نی کلی ذوق می کنی...ولی احساساتت رو با جیغ زدن و مو کشیدن ابراز می کنی....
یه عینک افتابی داری که خیلی علاقه داری بهش و کلی باهاش پز میدی....جوراب و کفشاتو مثلا می پوشی....کلا لذت میبرم وقتی باهات حرف میزنم گوش میدی به حرفام....میفهمی و اگه کاری بخوام ازت اونو انجام میدی...
امشب به ماه قمری یعنی 6 شعبان سالگرد تولدت هست دخمل ناز من دخمل کوچولوی من داری میشی 1 ساله.....امروز با مامانی ها رفتیم باغ بابایی.....اون جا یه تولد کوچولو گرفتیم تا باشه تولد اصلیت 6 تیر.....
امیدوارم بلا و مریضی از خونمون دور بشه و همیشه همه در کنار هم شاد و سالم باشیم
بریم سراغ عکسسسسس:
آوا و عینک آفتابیش:
اوا وقتی که روی صندلی غذا خوابش میبره:
اوا و برج قورباغه:
آوا زنبوری:
اینم تولد قمریت:
اینجا تازه از خواب بیدار شده بودی و حیران بودی!!