آوا جونم  آوا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

نی نی ناز من

جوونه زدن سومین مروارید

سلام نازدردونه مامان عشق مامان قلب مامان امروز 4/3/1392 سومین مرواریدت جوونه زد....مبارک باشه عزیز دلم....دخترک صبور من حتما خیلی درد داره این دندون دراوردنا ...از خیلی وقته که ورم داره لثه بالات ...خوب خدا رو شکر که بازم زیاد اذیت نشدی....دیگه داشتم نگران میشدم که چرا 2 تا در اومد دیگه متوقف شد! که خدارو شکر سومیش هم در اومد.... آوای ناز مامان از هنرای جدیدت بگم که دست به دیوار چند قدم میری ولی هنوز تعادل نداری....از پله هم با سرعت تمام بالا میری ولی هنوز پایین رفتن بلد نیستی...دستبندای دستتو بسیار دوست داری و همیشه چک میکنی که باشن دستت و بهشون میگی دَ......صدای آقا گاوه هم یاد گرفتی...دیگه برم که داری حسابی شیطونی می کنی و از مبل...
4 خرداد 1392

یه آوای شیطون یه مامان تنبل

سلام دخملک ناز مامان..... گفتم مامان تنبل نه این که به شما نرسم نه ....تنبل برا این که نمیرسم بیام برات بنویسم....واقعا این دوستای نی نی سایتی من می مونم چه جوری وقت می کنن بیان نت و گپ و گفت هم داشته باشن من که واقعا وقت کم میارم..... و اما از اوای شیطون بگم....این روزا مثل گلوله از این سر خونه به اون سر خونه چهار دست وپا میری و سر راهت مبلا رو بی نصیب نمیزاری و یه اویزونی هم میشی....ولی باید چهار چشمی مواظبت باشم که نیافتی چون یاد گرفتی پات رو بلند کنی و سعی می کنی بری بالا هرچند نمیتونی واین میشه که می افتی....اخه من نمی دونم مادر جان نمیشه نشسته بازی کنی....تازگی ها به سی دی هایی که داری علاقه مند شدی و میری جلوی تلویزیون می شین...
30 ارديبهشت 1392

اولین پست سال 1392

سلام نازدونه مامان سال جدیدت مبارک...9 ماهگیتم مبارک(البته همه اینا با تاخیر) از اینجا برات شروع کنم که خونه مامان عطی جون بودیم کلی خوش می گذشت ...از 28 اسفند هم خاله جون اومد اونجا و جمعمون تکمیل شد...نمیدونم یه جور خاصی خاله رو دوست داری اینقدر مهربون نگاهش می کنی و صورتتو روی صورتش میذاری ....دایی امیررضا هم که دیگه جون دلت بود که بالا و پایینت کنه....از اینا که بگذریم روزا به سرعت می گذشت...امسال 4شنبه سوری هوا بارونی بود هرچند که نمیشد بازم جایی برد شما رو چون میترسیدم اتفاقی بیافته...دیگه خودمونو برای عید اماده می کردیم...خونه تمیز سفره 7سین چیده....فقط منتظر سال تحویل بودیم...امسال ساعت 2:30 عید بود...مامان جونی ناهار ر...
19 فروردين 1392

آخرین پست سال 91

گل مامان عسل مامان فدای اون صحبت کردنات فدای اون جیغ زدنات ....روز به روز داری شیرینتر و خوردنی تر میشی... سال 91 هم داره تموم میشه با تموم شیرینی هاش و تلخی هاش....این سال برام خاطره انگیزترین سال بوده ...خدا به من نعمت رو تموم کرد...دختری بهم داد سالم ....زندگیمون رنگش عوض شد....دیگه شدیم یه خونواده 3 نفره....خدایا شکرت به خاطره داده ها و نداده هات.... از اینا که بگذریم من و آوایی  3 روزه که تنها شدیم ...بابا جواد همراه خونواده بابایی و یه سری از دوستان به سفره مکه رفتن....به ما هم کلی اصرار کردن که بریم ولی من می دونستم که شما اونجا اذیت می شی و این شد که قید این سفرو زدم و رونه خونه مامان عطی اینا شدیم.... این جا هم که به ش...
26 اسفند 1391

8ماهگی آوا جونم

سلام غنچه ناز مامان ...8 ماهگیت مبارک خیلی روزا داره زود میگذره...سال 91 هم داره تموم میشه...سالی که واسه ما پر از خاطره بود...وجود نازنین تو شکل گرفت و با قدمای کوچولوت زندگی مارو گرم تر کردی... پرنسس مامان این روزا بسیار از قبل شیطون تر شدی...یه لحظه نمیشه تنهات گذاشت...از هنرای جدیدت بگم که چهاردست و پا میری و با سرعتی زیاد خودتو به لب تاب می رسونی...کلی هم ذوق زده میشی از کارت....عاشق ریشه های فرش هستی و با یه چشم به هم زدن دهتنو به اونا می رسونی....دنبال اونایی که خیلی دوسشون داری گریه می کنی و اگه در نزدیکیت نشسته باشن خودتو آویزونشون می کنی....اگه رای مبارک باشه دست دسی هم می کنی....تازگی ها هم موش میشی و قیافت واقعا خوردنی م...
7 اسفند 1391

مروارید سفید آوا جونم

دخمل ناز مامان عسل خانوم من نیش زدن دندونت مبارک اوای نازم باورم نمیشه که داری بزرگ میشی....عصر 27 دی ماه 1391 خونه مامان عطی بودیم که تق تق صدای دندونت اومد....باورم نمیشد...اینو مامان عطی کشف کرد وقتی بهت داشت آب لیمو شیرین می داد که قاشق خورد روی دندونت....فدای اون دندون خرگوشیت....همون موقع به همه خبر دادم...خودتم انگار می فهمیدی یه اتفاقی افتاده و ذوق می کردی...2 روز بعد هم مامان بابایی برات آش دندونی پخت و برای همه فامیل بردیم...باید از خاله سعیده جون هم تشکر کنم که از ابتکارش استفاده کردم(ایشالا که همیشه خودش و پسرای نازش و بابا پیام شاد در کنار هم باشن ) و یه متن قشنگ روی سطلای آش چسبوندم و این جوری به همه گفتم آوای ما دند...
3 بهمن 1391

نیم سالگیت مبارک

دختر نازم فرشته کوچولوی من آوای خوش زندگیم نیم سالگیت مبارک چقدر زود داری بزرگ میشی ..درست 2 شب مونده به 6 ماهگیت گفتی دَدَ......  با با....چقدر ذوق کردم من...خودتم خوشت اومده بود و تند تند پشت سر هم می گفتی آخرش نفس کم میاوردی و لبات فقط تکون می خورد.. دیروز واکسن 6 ماهگیتو زدیم کلی گریه کردی و دل منو کباب کردی...خدا رو شکر الان حالت بهتر و الان که دارم برات می نویسم کنارم غلت زدی و داری به کامپیوتر نگاه می کنی و برات آهنگ گذاشتم و کلی ذوق میکنی... این روزا یکم می شینی و در کل دوست داری بایستی...قروبون این دست و پا های کوچولوتتتتتت.... شب 6 ماهگیت برات تفلد گرفتیم اینم عکساش:   ...
7 دی 1391

در آستانه 6 ماهگی

سلام پرنسس مامان دختر نازم تموم زندگی من نفسات این روزا بهم امید زندگی میده....لبخندات و نگاهات تموم قلبمو پر از عشق می کنه...عاشق صحبت کردنتم...تازگی ها صداهای جدید در می یاری...تموم تلاشتو می کنی بگی پوف....الکی هم سرفه می زنی...این روزا پشت هم غلت می زنی و کلی ذوق می کنی....بعضی وقتا هم گیر می گیری و کلی جیغ می زنی تا نجاتت بدم...همش می خوای پیشت باشم با هات حرف بزنم بازی کنم ...خیلی شیطونی مامان جون....عاشق سفره هم هستی اگه راه بیفتی فکر نکنم چیزی رو سالم بزاری..... برات صبح ها فرنی درست می کنم البته بدون شیر...دکتر گفته زوده شیر بریزم....فرنی رو زیاد دوست نداری ولی با این حال با هر کلکی هست بهت میدم بخوری...عصرها هم بهت س...
2 دی 1391

آوای خانوم 5 ماهه شد

آوای ناز گل ما 5 ماهه شد سلام مامان جون ...فدای تو بشم که روز به روز داری بزرگتر میشی....وای اصلا باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که از بیمارستان اومدیم خونه...چه روزایی بود با تموم سختی هاش دوسشون دارم... ماه پیش نتونستم برات چیزی بنویسم...ماشالا اینقدر شیطونی که مجال نمیدی من کاری به جز کارای شما انجام بدم....ماه پیش واکسن 4 ماهگیتو زدیم...اینبار دردت بیشتر بود تا 2 روز پات درد می کرد و نا اروم بودی...ولی خدا رو شکر روبراه شدی....ماه آبان هم تموم شد...ماهی که برام یاد اور کلی خاطره و سالگرد...مهمترین اون سالگرد عقد من و بابایی 24 آبان هست....امسال اولین سال 3 نفریمون بود که با هم رفتیم یه شام 3 نفره بیرون خوردیم کلی خوش گذشت....
6 آذر 1391