آوا جونم  آوا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

نی نی ناز من

اوای نازم یک سال و یک ماه و یک روزش شده

1392/5/7 1:53
نویسنده : سمانه
603 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخمل ناز مامان

عزیزکم یک سال و یک ماهه شدی....شیرین زبون من....این روزا اینقدر شیطون شدی که فقط کم مونده از دیوار بری بالا....مبل ها رو که حسابی بالا و پایین میری...اسباب بازی هات هم که 5 دقیقه برات جذابه....حسابی اتیش میسوزونی جیگر من....ماه رمضون هست و من دیگه دارم کم میارم....این روزا صبح ها تا 10:30 می خوابی البته باید بگم از اون طرف هم شب ساعت 1 می خوابی!!....تا 3 ورجه وورجه می کنی حسابی...دیگه می گم اینقدر خسته هستی که باید 2 ساعت بخوابی اما امان از شیطنت!!! 1 ساعت نشده بیدار میشی....بعضی از روزا که حسابی کلافه میشم و میریم خونه مامان جون تا یکم من استراحت کنم ولی اونا هم گناه دارن ماه رمضون هست و نمیشه کسیو اذیت کرد!

                                      

 

جونم برات بگه این روزا وقتی دعوات می کنم تند تند خودت میزنی پشت دستت....بعضی وقتا وسط عصبانیت همچین خندم میگیره که بغلت می کنم وکلی بوست می کنم باهات حرف میزنم که نکن مادر جون...ولی کو گوشه شنوا!!!!

از راه رفتن که فعلا خبری نیست....چند قدمی میری ولی هنوز تعادل نداری و نمی تونی از روی زمین هم خودت بلند بشی....فکر کنم تنبلی میکنی وگرنه که خیلی دوست داری راه بری....

یه سالت شد ولی هنوز خیلی مو نداری....فکر کنم موهات خیلی کم پشت هست ولی برعکس من خیلی موهات حالت داره....فرفری کچل به تو میگن!!!!

از شیرین زبونیهات بگم که حسابی دل همه رو میبری.....

بهت میگم  آوا کجا بریم؟...میگی دَ دَ.....میگم سوار ماشین یشیم چی کار کنه؟...میگی بی بی بیب....میگم پیش کی بریم ؟....میگی پَ=پت و مت(عاشق این 2 تا عروسکی هستی که جلوی یه بستنی فروشی هست)...میگم پَ چی کار کنه؟...بهم نشون میدی که بغلت کنه!!!!

هرچیو بخوای با انگشت اشاره میکنی میگی :این

رو لباست اب میریزه مگم چی شد لباست؟...می گی خیس

خیلی ناز میگی بَبَییییی=ببعی

هرچی رو زمین میبینی میگی :نخ

بهت میگم تو سوپت چی داری؟میگی :عدَ=عدس.....میگم دیگه چی؟...هَبیچ= هویج

کلید رو میگری دستت میگی چیک چیک مثلا درو باز میکنی....

شبا برات دارو گیاهی درست می کنم میگم چی می خوری؟...میگی گی گی گی

برات قصه شنگول منگول میگم تا میگم مامان بزی میگه درو روکسی باز نکنین اون انگشت کوچولوت رو تکون میدی که کاره بدیه مثلا....به در زدنه اقا گرگه میرسه میگی تَگ تَگ

میری جلوی اکواریوم ایست می کنی پشت هم میگی مایی مایی مایی=ماهی 

وقتی سجاده نمازمو پهن می کنم هرجای خونه باشی اَپَر اَپَر زنان خودتو میرسونی و هی از سرو کولم بالا میری...تازگی ها هم یاد گرفتی سرتو میزاری روی مهر و مثلا ادای منو در میاری...

تا چند وقت توی حال و هوای تولدت بودی...دست میزدی و می خواستی که برات بخونم شعر تولد رو....

بابایی یه پسر عمه 6 ساله ای داره که از بچگی که چشم باز کردی اون همیشه خونه مامانی بوده...به قدری به امیرعلی وابسته هستی که نگو....چون داری با اون بزرگ میشی یه سری کارات هم پسرونه داره میشه...مثلا از ماشین بازی خوشت میاد....ماشینای امیرعلی رو میبینی کلی ذوق میکنی و بی بی بیب کنان بازی می کنی....به فوتبال علاقه داری....تاجای که فوتبالیستا رو با ذوق می بینی!!!!!....تازگی ها اسمشو یاد گرفتی و خونه هم که هستیم همش میگی علیییییییییییی ....الهی فدای تو بشم من که اینقدر ناز میگی...

حالا من رو که می خوای صدا کنی میگی بَ...وقتی هم توی دیدت نباشم با جیغ میگی بَ بَ بَ....

هرچی بهت میگم مگه من مامان بزی هستم بگو مامان باز میگی بَ...فدای تو بشم بااین صدا زدنات...

وقتی می گم کسی خوابه هیس هیس میکنی و انگشتت رو هم روی مماخت میزاری....یه بار نصف شب من متوجه نشدم رفتی بالا سر بابایی نشستی و شروع کردی به هیس هیس کردن!

تازگی ها صندلی ماشینت رو گذاشتیم و خدارو شکر استقبال کردی چون تا الان توی کریر کنار من میشستی!

خدا نکنه به در یه چیزی گیر بدی یه سره میگی در در در تا بازش کنم برات!

........

جونم برات بگه عزیزم اولین دوشنبه بعد از تولدت واکسن یک سالگیت رو زدیم و خدا رو شکر تب نکردی ولی یه هفته بعد چنان گوش دردی کردی که کارت به خوردن شربت چرک خشک کن کشید...تا یکم سر حال میشی یه مریضی بدی میگیری متاسفانه!!!

این بود خاطرات یک ماه بعد از یک سالگیت....صحیح و سالم باشی دخترکم...عکساتم در اولین فرصت میزارم هرجند که خیلی نمیزاری عمس بگیرم ازت!!!

پی نوشت:خدایا صبر و حوصله دوچندان به من بده....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان سهند و سپهر
8 مرداد 92 17:53
آخييييييي عزيزم قربون حرف زدناشو ناز و كرشمه هاش بشم من. اي جونم شيرين زبون خاله. يك سال ويك ماه و يك روزگيش مبارك منتظر عكسهاشم هستيم ها راستي ماماني نبينم دخملمونو دعوا كني ها . مگه پشت دستش زدي كه خودشم ميزنه ؟؟؟
مامان سهند و سپهر
8 مرداد 92 17:53
الهه و هانا
8 مرداد 92 22:17
ای ی ی جونم، ماشالا به این شیرین زبونی و آفرین به این دخمل زرنگ و مامان مهربون با حوصله. عکس یادت نره
نرگس
12 مرداد 92 0:23
سلام سمانه جون خوبی؟وای ماشاالله این آوا جون خاله این همه کار بلده ......کلی ذوق زده شدم. اسفند یادت نره.
غزال مامان فاطمه
13 مرداد 92 9:42
سلان مامان آوا جون, دخمل گلت چطوره؟ ما هم از این شیطونیها بی نصیب نیستیم, ماشالا هزار ماشالا به آوا ی باهوشمون, غذا خوردنش چطوره؟ دارویگیاهی برای چی میدهی؟ ببوسش از طرف من, نماز و روزه ات قبول عزیزم عکساشو بزار
مامان ستیانفس
13 مرداد 92 14:25
مامان سهند و سپهر
14 مرداد 92 18:14